گاهی آدمها تصور میکنند اگر همیشه مهربان باشند، همیشه ببخشند، همیشه شرایط را درک کنند و همیشه از خواستههای خودشان بگذرند، رابطه حفظ میشود. این رفتار از بیرون شبیه گذشت، بلوغ یا اخلاقمداری بهنظر میآید؛ اما در عمقش یک ترس بزرگ پنهان است: ترس از دستدادن.
فردی که در تلهی فداکاری افراطی گیر کرده، هیچوقت مستقیم نمیگوید «من میترسم دوستداشتنی نباشم.»
این ترس را با رفتارهایش ترجمه میکند:
با «باشه، مشکلی نیست»، با سکوت، با عقبنشینی، با سرکوب نیازهایی که حق طبیعی هر انسانی است.
مشکل از جایی شروع میشود که رابطه بهتدریج تکطرفه میشود. طرف مقابل عادت میکند به اینکه تو همیشه میفهمی، همیشه کوتاه میآیی، همیشه نادیده میگیری. این عادت مثل لایهای نامرئی روی رابطه مینشیند و آرامآرام ارزش تو را پایین میآورد؛ نه بهخاطر بد بودن شریک رابطه، بلکه چون تو خودت را «پایینتر» تعریف کردهای.
ریشهی این الگو معمولاً به دوران کودکی برمیگردد، جایی که کودک برای آرام نگهداشتن خانه مجبور بوده ساکت باشد، نیازهایش را کم کند یا نقش بزرگترها را بر عهده بگیرد. بزرگسالی هم همین الگو را ادامه میدهد: «کمتر بخواه تا دوستت داشته باشند.»
اما فداکاری افراطی مثل یک باتری است؛ روزی خالی میشود. کسی که سالها نیازهایش را پنهان کرده، ناگهان با کوچکترین بیتوجهی منفجر میشود، قهر میکند، فاصله میگیرد یا احساس بیارزشی شدید پیدا میکند. این همان نقطهای است که رابطههای ظاهراً آرام، ناگهان سقوط میکنند.
راه درمان این تله، جنگ با مهربانی نیست؛ بازگشت به تعادل است.
اینکه نیازهایت را بیان کنی، بدون احساس گناه.
مرزهای شخصی داشته باشی، بدون احساس خودخواهی.
و بفهمی محبت وقتی ارزشمند است که از جای قدرت بیاید، نه از ترس.
وقتی یاد میگیری خودت را کوچک نکنی، رابطه نهتنها بهتر که عمیقتر میشود. چون شراکت واقعی زمانی اتفاق میافتد که دو نفر، هر دو، کامل دیده شوند—نه یکی بزرگ و دیگری همیشه کوچک.
__ رضا کاکرودی | روانشناس بالینی