ذهن آدمها یک عادت عجیب دارد؛ درست وقتی شرایط حساس است، شروع میکند به ساختن فکرهای منفی و سناریوهای ترسناک. انگار منتظر همین لحظه بوده باشد. کافی است یک قرار مهم داشته باشی، سر یک رابطه تازه هیجانزده باشی، یا منتظر یک جواب مهم باشی؛ همان لحظه ذهن میپرد وسط و میگوید: «اگه خراب شد چی؟ اگه رد شدی چی؟ اگه تنها موندی چی؟»
این رفتار نه نشانه ضعف است، نه نشانه اینکه «من آدم مضطربیام». این فقط کارکرد طبیعی مغز است. مغز ما برای شادی ساخته نشده؛ برای بقا ساخته شده. یعنی از دید مغز، مهمترین وظیفهاش این است که هر احتمالی از خطر—even یک خطر خیالی—را جدی بگیرد. برای همین خیلی وقتها فکرهای ما واقعی نیستند؛ فقط «هشدار اشتباهی» هستند.
وقتی موقعیت برایت مهمتر باشد، ذهن هم حساستر میشود. همین حساسیت باعث میشود در لحظههای مهم افکار ناگهانی و ناراحتکننده سرازیر شوند. به این فکرها در روانشناسی میگوییم «افکار خودکار»؛ یعنی فکرهایی که بدون اجازه وارد میشوند و معمولاً هم بیمنطقاند.
این افکار خیلی وقتها با بدن همراه میشوند؛ ضربان بالا میرود، نفست تند میشود، کمی گرم یا سردت میشود. ذهن این نشانههای بدنی را میبیند و فکر میکند «پس خطر واقعی است». و همین چرخه ادامه پیدا میکند.
مشکل اصلی اینجاست: ما سعی میکنیم فکرهای بد را خاموش کنیم. اما هرچه بیشتر فشار میآوری، ذهن بیشتر مقاومت میکند. کار درست این نیست که فکر را حذف کنی؛ باید یاد بگیری آن را «نگاه» کنی.
سه کار ساده که میتواند تأثیر بزرگی بگذارد:
۱. فکر را نامگذاری کن. مثلاً بگو «این یک فکر منفی است» نه «این حقیقت است».
۲. از خودت بپرس: شواهد واقعی این فکر چیه؟ یا فقط دارم سناریو میسازم؟
۳. اجازه بده فکر بیاید و برود. بدون جنگیدن.
این کارها باعث نمیشود ذهن تو هیچوقت فکر بد تولید نکند؛ اما کمک میکند قدرتش کمتر شود. تو میفهمی که «فکر، فقط فکر است» نه واقعیت. همین فاصلهی کوچک بین فکر و واکنشت، کیفیت زندگی را عوض میکند.
اگر ذهنت درست در حساسترین زمانها فکرهای آزاردهنده تولید میکند، تو خراب نیستی. تو انسانی هستی با یک مغز بیشفعال. فقط لازم است بلد شوی با این مغز کار کنی، نه اینکه با آن بجنگی.
این فهم، شروع مدیریت اضطراب است؛ شروع زندگیای که کمتر توسط ذهن و بیشتر توسط خودت هدایت میشود.
__ رضا کاکرودی | روانشناس بالینی